بالشت



پریا ، انقدر شیطنت داشته توی این سال ها و انقدر برای بابا از خواسته های ِ مطابق با اقتضای سنش حرف زده که بابا مثل یه جوان ِ بیست ساله از تمام ِ مناسبت ها ، شبکه های اجتماعی و مسائل روز ِ جوان ها سردرآورده . چند سالی ست ولنتاین را به صورت ِ نوشتاری ِ "والنتاین" به ما تبریک می گوید و قربان صدقه مان می رود که نکند ما کمبودی از این نظرها داشته باشیم . امسال برای عباس هم پیام فرستاد . پیام هایش را با "عزیزم" برای عباس ، "نفسم" برای من و "گلپری" برای پریا شروع کرده بود و پشت بندش یک عالمه آرزوی خوب و احساسی برایمان تایپ کرده بود . عباس  جواب بابا را با " ممنونم از مهربونی هاتون" تمام کرده بود . پریا با مسخره بازی و من هم با آرزوی سلامتی و آرامش . شروع ِ پیام بابا با کلمه های احساسی و پایان ِ پیام ما با تشکر و آرزوهای خوب ، ولنتاین را برای ما ، و والنتاین را برای بابا ، قشنگ کرده بود . بابا مثل همیشه برای ما گل کاشته بود و من چقدر خوشحال بودم که امسال برای عباس هم یک گل در روز ولنتاین کاشته است . نه بخاطر ِ شخص ِ عباس ؛ برای مهربانی ِ زیاد بابا که همیشه همه جا پراکنده اش میکند . برای گل های زیادی که برای آدم ها کاشته است . برای اینکه عباس هم امسال در روز عشق دید که بابای من چقدر خوب گل میکارد . برای این حس ِ افتخاری که همیشه با اسم ِ بابا همه جا با خودم برده ام . برای این غرور ِ عجیب از اینکه با بابای من دنیا گلستان است و کاش همه مثل بابای من بودند . برای همه ی این ها امسال ولنتاین ، یکبار دیگر با پیام ِ پدرم خوشحال ترین دختر در روز ِ عشق بودم .
سایه ش مستدام . قوی ِ قوی . سالم ِ سالم . عزیز ِ عزیز .


یک) موبایل من هم در سونامی شکستن ِ تاچ و ال سی دی ها ، تاچ و ال سی دی اش شکست . همین چند هفته پیش . در دلار 13000 تومن . نوکیای قدیمی شرکت را گرفته بودم توی دستم تا درستش کنم . با عباس ست شده بودیم . عباس هیچ وقت از دنیای گوشی های هوشمند استقبال نکرده . تنها استفاده ای که از آن ها می برد چک کردن سایت ورزش سه ، ایران کنسرت و جدیدا گاهی دیجی کالا و دیوار است . البته بازی ساکر استارز را هم خیلی دوست دارد . من هم مار بازی گوشی نوکیا و رادیو اش را دوست داشتم . شب ها موقع خواب رادیو گوش میدادم و آرام میشدم . تا اینکه یک شب عباس نصفه شب دستم را گرفت برد کافه رُخ شین بعد همینطور که سعی میکرد حواسم را پرت کند یک کارتن گذاشت جلویم . یک گوشی هوشمند جدید ، کادوی عباس بود به من . خوشحال شده بودم . نه از گوشی جدید و هوشمند . از اینکه عباس زحمت کشیده بود و توی دلار 13000 تومن سعی کرده بود من را به چیزی که از دست داده بودم برساند . این زحمتی که بخاطر من به خودش داده بود ، تلخ و شیرین بود .

دو) دیروز که خط ها مشکل پیدا کرده بود و هیچ تماس و پیامی از خط ها خارج نمیشد اما وارد میشد ، هی فکر میکردم مشکلی توی تنظیمات گوشی پیش آمده و هی نوع شبکه گوشی را از 4جی به 2جی تغییر میدادم بلکه درست شود . که درست نشد . چند ساعت بعد که رفتم خانه ، باز هم داشتم توی تنظیمات گوشی بالا و پایین میرفتم بلکه بتوانم درستش کنم که عباس آمد . تا دیدمش یکهو با قدم های بلند رفتم سمتش گوشی را دادم دستش و گفتم ببین ! نمیتوانم هیچ جا را بگیرم . گوشی را گرفت دستش و کمی تلاش کرد تا بلکه بتواند درستش کند . کمی بعد با گوشی خودش هم امتحان کرد و دید که نمیتواند کسی را بگیرد و مشکل از خط هاست .

سه) صبح طبق معمول با خواب آلودگی آمدم شرکت . انگشتم را گذاشتم روی اسکنر حضور و غیاب . لامپ بالای میز و سیستمم را روشن کردم . رفتم برای خودم یک چای ریختم . نشستم پشت میز که پیام هایم را توی گوشی هوشمندم چک کنم . ساندویچ تخم مرغم را میخوردم که ساعت 9 و رب یک مسیج برایم آمد . حدس میزدم عباس باشد میخواست بگوید که رسیده مغازه . رفتم برایش بنویسم مراقب باشد که دیدم یک پیام با خطای "ارسال ناموفق بود" دارم . کار عباس بود . دیروز که میخواسته گوشی را درست کند برای اینکه ببیند پیام هم ارسال میشود یا نه ، برای خودش یک اموجی بوسه فرستاده بود که خورده بود به خطا و نرفته بود . انگار که بخواهد خودش را از طرف من ، یا خودش را از طرف خودش ببوسد و نتوانسته باشد. قلبم برای چند دقیقه با دیدن پیام ناموفقش تند میزد .

آخری) آخر وقت است . یک سفارش خوب داشتم از یک مشتری خوب . کم کم به ساعت ِ آمدن پیام ِ "من خانه ام" عباس نزدیک میشویم . باز یادم می آید که عباس دیشب یک پیام ناموفق داشته برای خودش . فکر میکنم چقدر از ما آدم ها در طول روز دلمان یک پیام برای خودمان میخواهد یا واقعی شدن یک اموجی ؟! چندتایمان به پیام ها و اموجی های ساده ای که میخواهیم میرسیم ؟! چند نفر هستند که بتوانند اموجی ها و پیام هایی که میخواهیم را حدس بزنند و درست در روز و لحظه ای که میخواهیمشان برایمان ارسالش کنند ؟! مثلا چقدر احتمالش هست همان لحظه که به اموجی ِ چشم قلبی فکر میکنیم ، همان کسی که میخواهیم بیاید نزدیکمان ، صدای مسیج از خودش درآورد ، بنشیند جلویمان و با ذوقی که از چشم هایش سرازیر است نگاهمان کند ؟! اصلا چه میشد ما آدم ها گاهی شبیه اموجی های دوست داشتنی ِ اطرافیانمان شویم تا بالاخره یک روز و یک لحظه ساعتش هم با ساعتی که او دلش میخواهد ما آن اموجی باشیم  ، یکی شود ؟! یا چه میشد اگر ما آدم ها در دلمان انقدر پیام هایی با خطای "ارسال ناموفق بود" نداشتیم .

از وقتی راهنمایی میرفتیم و مشکلات احساسی باید توی مدرسه روی میز پینگ پنگ ، موقع خوردن نون پنیر خیار ، با درد و دل کردن حل میشد ، من نقش آغوش رو داشتم . یعنی همونطور که سعی میکردم یجوری زورکی صبحونه مو تموم کنم که ظهر با مامانم درگیر نشم ، گوشام یا خودم رو هم آغوش میکردم واسه حرف های دوستم که داشت برام از مشکلاتش میگفت . تو دبیرستان کم کم آغوش کلامی پیدا کردم . یعنی حتی اگه توی دلم فکر میکردم چقد شرایط دوستم سخته سعی میکردم جوری حرف بزنم که طرف امیدوار و محکم باشه . برای این دسته از دوستام همیشه میگشتم تو ذهنم آدمایی با شرایط سخت تر پیدا کنم تا حداقل نسبت به یه نفر دیگه احساس خوشبختی پیدا کنن ، یه آغوش ِ کلامی ِ انرژی زا .
تو یه دوره ای آرزو میکردم کاش من هم یکی رو داشتم تا اسمش رو توی گوشیم سیو کنم "آغوش" و موقع هایی که سخت میگذره پناه ببرم بهش ، اما نشد . شخصیتم جوری شکل گرفته بود که فقط میتونست آغوش باشه نه پناهنده . نمیتونستم حرف بزنم وقتی همه چی سخت بود . سکوت و قایم کردن سختی ها توی شخصیتم شکل گرفته بود . تنها میتونستم تو یه دفتر "خدا" یا هرچیز و هرکس دیگه ای که نامرئی و قابل دیدن نبود رو مخاطب قرار بدم و براش از سختی ها بنویسم .اما این آغوش بودن خیلی هم برام یه طرفه تموم نشد ، الان که به گذشته تا به الان نگاه میکنم میبینم تموم اون آغوش ها کم کم سر راهم قرار گرفت ، محکم و صبورترم کرد ؛ دوستی های از راه دوری بهم داد که همیشه دلم بهشون گرمه ؛ باعث شد هربار تو هر مشکل یاد یه آغوش کلامی بیافتم که یکی دیگه رو امیدوار کرده بود . اینجوری فرض کن که کم کم همه ی اون آغوش ها یه آغوش گنده شده باشه واسه خودم . که الان مطمئن باشم میتونم تنهای ِ تنها ، تا هرجای این دنیا رو که بخوام _ هرچقدرم سخت_ برم . برم و مطمئن باشم پشتم کوله باری از آغوشه . آغوش های خودم .

چقدر این فاصله ها با هم و تا هم توی زندگی مهم میشن . فاصله ی آشتی تا قهر یا حتی قهر تا آشتی . فاصله ی لیوان آب با تخت . فاصله ی یزد تا مشهد . یا کرج تا تهران . حتی فاصله ی سامان تا روستای چم چنگ . فاصله ی طبقاتی ما با شما که همه میگن . یا حتی همین یه بند انگشت فاصله ی دوست داشتن تا تنفر . این فاصله ها که هیچ وقت معلوم نیست دقیقا چند ساعت یا چند روز طول میکشه تا برسی بهشون یا اتفاق بیافتن اما انقدری مهم هستن که تا همیشه تو یادت بمونن و گاهی همه ی راهی که رفتی رو زیر سوال ببرن یا برات به بهترین شکل درش بیارن.فاصله هایی که اصلا لازم ن همیشه و باید باشن ، که اگهمنالانازشوناستفادهنکنمخوندناینمتنخیلیسختمیشه و برای مابقی چیزها هم همینه . میخوام بگم انگار پشت هرچیزی که ما ازش یه فاصله ای داریم  اصل مهمی ئه و برای هرکودوم باید اون فاصله طی بشه تا دلیل پشتش معلوم شه .

بیشتر از بیست نفر اومده بودن اینجا، منظورم از اینجا خونه ای ئه که جدیدا بهش نقل مکان کردم. اگه از در می اومدین تو یه دختر سرحالو میدیدین که وسط جمعیت با دومینوها مشغوله و حسابی سرکیفه ، اما من بهتون حقیقت رو میگم ، در واقعیت دختر هیچکس رو دوروبرش نمیدید ، تنها بود و همینطور که دومینوهارو رو هم میچید ، داشت فکر میکرد چقدر دلش میخواست امشب مثل سابق رو تختش بشینه و تا صبح با عموش حرف بزنه .

سوفیا از بچه های کلاسمه . وقتی منو میبینه ، یا هرطوری میشه ، انقد محکم بغلم میکنه و چشاش برق میزنه که فکر میکنم کاش یه روز میتونس همونطور که محکم بغلم کرده نفوذ کنه تو بدنم ، بره تو مغزم و ببینه خاله پریسا همونقد که از بیرون با بقیه مهربونه ، از داخل با خودش تو چه جنگیه . چه تانک و تفنک و تیری ئه که هر روز باهاش شلیک میکنه به خودش . به مخش . به قلبش . فکر میکنم کاش همه چیز ِ دنیای خاله پریسا ، مثل ِ چیزی بود که دنیای سوفیا تصورش کرده . اونقد امن و آروم ، که به هر بهونه ای میشه پناه آورد به بغلش .


دلم میخواس هر آدمی یه کیبوردی داش، تا هروقت دلم خواس، برم بشینم پشتش و هرچی تو فکرمه رو ، تق تق تق ، براش تایپ کنم و بعدم پاشم برم. راستش برای من هیچ کاری سخت تر از این نیست که بخوام، بلند بلند، با صدام فکر کنم و یکی بخواد با گوشاش اونارو بشنوه. حرفای من وقتی پُر میشن ، سُر میخورن میان نوک انگشتام و گاهی که فکر میکنم سر انگشتام ورم کرده، اونارو تو آستینام قایم میکنم . برای همین هم هس که همیشه آستینام یا دکمه دارن یا چند لایه تا خوردن .

دو شب پیش وقتی فاصله ی مهد کودک تا اتاقم در خانه ی جدید را طی میکردم با خودم فکر میکردم اگر آدم ها به جای اینکه در موقعیت های بد به معبودشان ، رفیقشان ، یا حالا هر کس که میتوانند در هر موقعیتی به او پناه ببرند ، در شرایط خوب پناه میبردند ، چقدر اختلاف شرایط این دنیا با بهشت کمتر میشد . مثلا یکهو یکنفر زنگ میزد روی خطمان و میگفت فلانی من در بهترین شرایط زندگی ام به فکرت افتادم ، دلم خواست تو هم باشی ، دوستت دارم . خداحافظ . همین .


وقتی با فشار دو دست رو شونه م خوردم به دیوار بغضم ترکید . بخاطر سال ها دیوار بودن برای رویاها . بخاطر تلاش هایی که کرده بودم تا دیوارهای زندگی چیده شن بیان بالا . بخاطر رنج و تلاشی که خودم رو به داشتنشون مجبور کرده بودم تا آینده جای بهتر و قشنگ تری بشه . بخاطر نداشتن ِ هیچ کس به جز همون دیوار برای تکیه کردن بهش . بخاطر ِ خودم . خودم که فقط خدا میدونه چقدر صادقانه تلاش میکنم تا هیچکس بخاطر من سختی نکشه . فکر نمیکنم اون دیوار رو هیچوقت فراموش کنم . دیوار و اون دو تا حوله ای که شب پناه بردم بهش . و تموم اتفاقاتی که اون شب افتاد .


قبلا ها بالشت کنار تختم رفیقم بود . پشتم را میکردم سمتش و همانطور که دراز کشیده بودم ساعت ها برایش حرف میزدم . از اینکه امروز توی مسیر چه اتفاقاتی افتاد یا دوست پسر فلان دوستم امروز چطور حالش را گرفته بود و تمام داستان های آن روز و فکرهایی که برای خودم میکردم . وقتی با تو آمدم توی رابطه هم این داستان ادامه داشت . فقط بالشتم اسم و شخصیت پیدا کرده بود . ساعت ها برایش حرف میزدم و فکر میکردم تویی که داری همه ی حرف هایم را گوش میدهی . بس که هم در واقعیت ساکت بودی ، هیچ چیزِ ماجرا شبیه یک تخیلِ قوی نبود . برای همین هم خیلی چیزها را که شب برای بالشتم میگفتم ، صبح یادم میرفت به خود واقعی ات بگویم . وقتی تخت خوابمان مشترک شد هم قضیه همان بود . فقط تو بالشتی بودی که دست هایت می افتاد دور من و من حس میکردم این بالشت چقدر نرم تر ، امن تر و طبی تر شده . شب های اول وقتی خوابت میبرد ساعت ها با تو حرف میزدم . از آینده و نگرانی هایم . از احساساتی که میدانستم باید آن ها را کنارت تخلیه کنم و کردم . شکل ارتباطم با تو شده بود شکل ِ ارتباط آدم ها با طرف ِ خنک ِ بالشتشان . آنقدر که حس میکردم دیگر هورمون ملاتونین در مغزم برای ترشح ، به این طرف ِ خنک ِ بالشت شرطی شده . ارتباط ترسناکی شده بود . قشنگ ، آرامبخش و سرشار از وابستگی . هر شب حرف هایم بلند یا آرام ، خوب یا بد برایت بیشتر میشد و ارتباط بالشتی ام با تو جدی تر . راستش هر وقت هم فکر میکنم چه شد که تو را برای همراهی تا دم مرگ انتخاب کردم هم، هی یاد بالشتم می افتم . اینکه تو در برخوردهای اولیه مان چقدر شکل بالشتم بودی . نرم ، آرام و ساکت . چیزی که من را در خلوتم تکمیل میکرد . یک شنونده ی فعال برای حرفهایی از تمام لایه های ذهنم و آغشته به آغوش .

من هنوزم باور دارم که دروغگو دشمن خداست . چون دروغگو اعتماد آدم ها رو به بازی میگیره ، سر آدم ها شیره میماله و عین خیالش هم نیست . آدم ها هم که به خدا پناه میرن همیشه . به خدا اعتماد میکنن و از خدا کمک میخوان . خدا هم که نمیتونه کمکشون کنه مستقیم . فقط میتونه آدم های دروغگو رو رسوا کنه . اونوقت آدم هایی که دروغ شنیدن از خدا ناراحت میشن . چون به اون پناه برده بودن . به اون اعتماد کرده بودن و از اون کمک خواسته بودن . بعد آدم ها با خدا دعواشون میشه . از خدا توقعشون میشه و مسبب همه ی اینا کیه ؟! دشمن ِ خدا . دشمن ِ خدا کیه ؟! همون که درصد انسانیتش اونقد پایینه که به راحتی با احساسات ِ آدم ها بازی میکنه و اعتماد آدم ها به خدا رو هم خدشه دار میکنه .


حالا بیست و هفت ساله ام . عددی که برای سن و سال عددی نسبتا بزرگ است . برای قیافه و فیزیک من که دیگر خیلی بزرگ تر .
اما هست . سال های عمرم دارند میروند و پیری به این موضوع کاری ندارد که سن به قیافه و فیزیک ِ طرف میخورد یا نه .
من بیست و هفت ساله ام و چیزی از خیال ِ خوش ِ روزهای بیست سالگی ام برای امروز به یاد ندارم . فقط یادم می آید که چطور توی سالهایی که وضع اقتصادی خانواده ها بهم ریخت ، من رفتم سرکار . و چطور توی این سالهایی که آمد و رفت صبح های زود بیدار شدم و کار کردم .
کار کردن خوب است  و حالا بعد از پنج سال کار کردن عشق من هم هست . چون که آمده ام توی محیطی که کار کردن من را خسته نمیکند . یا حداقل از سایر کارهایی که تا قبل از آن میکردم ، کمتر خسته ام میکند . دو شغله هستم و حالا حداقل هر دو را دوست دارم . شغل اولم مجابم کرده که دوباره درس بخوانم ، ارشدم را بگیرم و فکرش رویاهای زیادی را در سرم روشن کرده . توی همه ی این سال ها دستم توی جیب خودم بوده و از احدی توقع مالی نداشته ام و فکر میکنم همین موضوع باعث روشن شدن راهم شده . از من حرکت بوده همیشه و برکت هم خداراشکر به همراهش بوده . من از درسی که خواندم نانی درنیاوردم اما دست از تلاش نکشیدم . حالا اگر بزرگترین دستاورد زندگی ام را بخواهند نام ببرم ، همین را میگویم . همین که در راهی قدم گذاشتم که ربطی به رشته ام نداشت اما در آن توانستم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم .
گاهی فکر میکنم حتما زندگی هم از من همین را میخواست. همین که ببیند من دارم روی ِ تردمیل ِ تلاش میدوم و هرچند هر سالی که می آید مجبور میشوم بخاطر شرایط اقتصادی رویاهایم را عقب تر بیاندازم اما  نباید دست از تلاش بردارم .
خیلی صبح ها به این فکر میکنم که امشب تردمیل را خاموش میکنم دیگر و آرام مینشینم یک گوشه و زانوهایم را ماساژ میدهم . اما شب ها فکر میکنم چند روز ِ دیگر هم بدو . حیف نیست ؟ دویدن بهتر است یا نشستن ؟ اصلا چه فرقی دارند ؟ هر دو یکجوری خسته کننده اند . اما دویدن پویاتر است .

پس روی ِ دور ِ تلاش بمان . چشم هایت را ببند و فکر کن آخر ِ خط ِ این تردمیل ، هر چند که ساکن است اما یک پنجره است رو به بهاری که همیشه دلت میخواسته . با خودم میگویم اگر نمیتوانی از جایت تکان بخوری ، فصل ها را تغییر بده . بهار را به خانه ات بیاور و آن وقت از دویدن میان ِ آن طبیعت لذت ببر . "آن" برای اشاره به دور است . اما تا "آن"جا فاصله ای هست که قطعا پیمودنی ست . هیچ فاصله ای نیست که پیمودنی نباشد . حداقل برای من نیست. چون که مجبورم بخاطر ِ دویدن و خسته نشدن اینطور فکر کنم . به هر حال مردن روی تردمیل خیلی دراماتیک تر از مردن روی صندلی ست . مگر نه ؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها